نویسنده ادبیات کودک و نوجوان:

 

فضای مجازی؛ رقیبی بی‌رحم برای کتابخوانی کودکان/ بی‌توجهی مسئولین به پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران

 

نویسنده ادبیات کودک و نوجوان گفت: امروزه فضای مجازی به رقیبی بی‌رحم برای کتابخوانی کودکان بدل شده است.

ID : 29842282

۱۳۹۶/۰۴/۱۸ ۱۲:۳۰

Print فضای مجازی؛ رقیبی بی‌رحم برای کتابخوانی کودکان/ بی‌توجهی مسئولین به پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران

 

به گزارش یزدرسا؛ به بهانه سالگرد درگذشت مهدی آذریزدی، خالق قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب با «هادی حکیمیان» نویسنده ادبیات کودک و نوجوان در یزد به گفت و گو پرداخت.

هادی حکیمیان ادبیات کودک و نوجوان را دارای شاخصه‌ها و ضوابط خاص دانست و گفت: ادبیات کودکان ونوجوان برای مقطع سنی کودک باید دارای جذابیت، جنبه آموزشی و پندآموزی متناسب با شرایط بومی، اقلیمی و فرهنگی هر منطقه‌ باشد و نویسندگان با رعایت این ضوابط می‌توانند در زندگی کودکان بسیار راهشگا باشند.

وی با اشاره به اینکه در ادبیات کودک و نوجوان نویسنده باید از جلد خودش بیرون بیاید، از روحیاتش فاصله بگیرد و خود را جای کودک بگذارد، افزود: ادبیات کودک و نوجوان برخلاف عقیده بسیاری از مردم بسیار سخت است و فقط ظاهر قضیه دیده می‌شود؛ در حالی که نوشتن برای کودک و نوجوان به مراتب سخت‌تر از نوشتن برای مخاطب بزرگسال است.

این نویسنده کتاب کودک و نوجوان در خصوص ویژگی های مهم ادبیات کودک و نوجوان تصریح کرد: این ادبیات باید با زبان، بیان، درک زبان نوشتاری، تخیل و تجربه‌های کودکان و نوجوانان متناسب باشد و به رشد و پرورش شخصیت خواننده کمک کند.

حکیمیان آشنایی نویسنده با زبان و روحیات کودک را از مهم‌ترین تکنیک نویسنده در این حوزه عنوان کرد و افزود: این رده سنی ادبیات خاصی دارند و فرد نویسنده باید زبان و روحیات کودکانه را به خوبی درک کند تا به خوبی بتواند موثر واقع شود.

 

این نویسنده یزدی با بیان اینکه فضای مجازی و بازی‌های رایانه ای از رقبای اصلی در حوزه کتابخوانی هستند، تأکید کرد: در حال حاضر ادبیات کودک و نوجوان به شدت تحت محاصره فضای مجازی قرار گرفته و خوانندگان کمتری به سراغ کتاب رفته و از کتاب دور شده‌اند که این خود مشکل ساز است.

وی با تأکید بر اینکه در حال حاضر ادبیات کودک و نوجوان در وضعیت نابسامانی به سر می برد، اذعان کرد: با حاکمیت فضای مجازی بر زندگی کودکان تجربه کودک و نوجوان بیشتر از دوره‌های قبل شده است و از این رو نویسنده باید این موارد را در نظر بگیرد و انتظار می‌رود مسئولین و مردم نسبت به آن بی تفاوت نباشند.

حکیمیان با بیان اینکه عمده کارهایی که در زمینه ادبیات کودک و نوجوان وجود دارد ترجمه است، افزود: در این مقوله لازم است توجه بیشتری شود و بودجه بیشتری اختصاص داده شود.

این نویسنده ادبیات کودک و نوجوان عنوان کرد: مخاطبان نسبت به دوره‌های قبل افزایش یافته است ولی نسبت به جمعیت اگر در نظر بگیریم طیف بیشتری تمایل دارند کتاب نخوانند و به سراغ فضای مجازی روند و لازم است در زمینه الگوسازی کتابخوانی کارهای بیشتری صورت گیرد.

وی خاطرنشان کرد: الگوی کودکان و نوجوانان ما آن چیزی نیست که برنامه‌های کودک امروز و فضای مجازی به آن ها آموزش می‌دهند؛ بلکه این برنامه و فضاها در حال الگو فروشی به این قشر هستند.

حکیمیان ادامه داد: ادبیات کودک و نوجوان پس از پیروزی انقلاب اسلامی با تحول و دگرگونی همراه شد و در میان جامعه اهمیت بیشتر پیدا کرد در این میان تنها کسی که به فکر ساده‌نویسی قصه برای کودکان افتاد مرحوم استاد مهدی آذر یزدی بود که این مهم زمینه‌ساز نگارش نخستین جلد وی تحت عنوان «کتاب قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» شد.

 

این نویسنده یزدی با بیان اینکه مرحوم آذر یزدی از جایگاه خاصی در عرصه شعر کودک و نوجوان قرار دارند، اذعان کرد: مرحوم آذر یزدی چهره‌ای ماندگار در تاریخ یزد است و کسی است که 50 سال از عمر و جوانی خویش را دلسوزانه صرف شعر برای مخاطبان خویش کرد ولی متاسفانه مسئولین اهمیت زیادی برای این شخصیت بزرگ قائل نیستند.

وی تصریح کرد: مهدی آذر یزدی درست در زمانی که آثاری برای نسل نو پا وجود نداشت و بهایی به ادبیات کودکان و نوجوانان داده نمی‌شد دست به اقدام بزرگی زد و  با همت و تلاش مضاعف خود توانست با عنوان« پدر ادبیات کودک ایران» افتخاری ماندگار برای دیارمان به ارمغان آورد.

انتهای پیام/

 

رُمان باغ خُرمالو

·         صفحه اصلی

 / حوزه کتاب و ادبیات

http://fna.ir/IJRB1V

۹۶/۰۴/۱۸ :: ۰۹:۲۲

نگاهی به رمان «باغ خرمالو» اثر هادی حکیمیان

رمانی خواندنی با طعم تاریخ برای نوجوانان

 

رمان «باغ خرمالو» می­‌تواند در نقش یک معلم تاریخ، به گونه­‌ای آن را آموزش دهد که نوجوان تاریخ را حس کند و از خواندن آن لذت ببرد.

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، امروز «روز ملی ادبیات کودک و نوجوان» و درگذشت زند‌ه‌یاد استاد مهدی آذریزدی است. به همین مناسبت خانم فاطمه رضازاده در این مطلب، رمان نوجوانی خواندنی از یکی از همشهری‎های موفق مرحوم آذریزدی، یعنی هادی حکیمیان را برای دوست‌داران ادبیات و رمان معرفی کرده است:

«نوجوان برای یافتن هویت خود، باید با گذشته ارتباط برقرار کرده و آن را بشناسند. بخشی از این هویت­‌یابی که در ارتباط با هویت ملی او است از طریق شناخت تاریخ کشورش صورت می­‌گیرد. چیزی که امروزه در مدارس بعنوان درس تاریخ آموزش داده می­‌شود، حالتی خشک و بی­‌روح داشته و بسیاری از جوانب که در متن زندگی مردم روی داده در آن نادیده گرفته شده است. بسیاری از اطلاعات مندرج در این دروس به راحتی از ذهن نوجوان فرار نموده و جای آن را مطالب دیگری می­‌گیرد.

یکی از روش­‌هایی که می­‌تواند به نوجوان برای ارتباط با تاریخ کمک کند، خواندن رمان تاریخی است. «باغ خرمالو» اثر هادی حکیمیان، از تازه‌ترین کتاب‌های انتشارات شهرستان ادب و برگزیده نهمین دوره جایزه داستان انقلاب، رمانی است که نوجوانان را با فضای کشور در زمان جنگ جهانی دوم و فرار رضاشاه آشنا می­‌کند. این رمان با زبانی طنزگونه و روان و در خلال ماجراجویی­‌های قهرمانان داستان، مخاطب را با فقر فرهنگی، اقتصادی و ستم‌­هایی که شاهنشاهی به مردم روا داشته­ است آشنا می­‌کند. نکته مهم این است که اطلاعات تاریخی رمان باعث نشده چیزی از تلاش برای جذابیت، خواندنی‌بودن و زیبایی‌آفرینی نویسنده کم شود.

داستان با مسئله کشف حجاب آغاز می‌­شود. کشف حجاب یک تهاجم استعمارگرایانه به اسلام بود که توسط رضاخان صورت گرفت. این اقدام او که با مقاومت بسیاری از مذهبیون و علما مواجه شد تبعاتی چون ارعاب، تهدید و حبس مردم را در پی داشت. در این رمان رایج شدن کشیدن چادر زنان و أخاذی ددمنشانه از این طریق از مردم ساده روستایی به تصویر کشیده می­‌شود.

نویسنده با ترسیم فقر مردم یک روستا و تضاد طبقاتی که بین مردم شهری و روستایی وجود داشت، به خوبی توانسته است بی‌­تفاوتی رضاشاه را نسبت به مسائل اساسی مردم و مشغول بودن او به ظواهر را نشان دهد. علاوه بر این بی­‌تفاوتی، اخاذی­‌های متعددی که عوامل دولتی به طرق مختلف از مردم می­‌نمودند و دوری و بی­‌خبری شاه از طبقه محروم جامعه نیز در خلال داستان مطرح می­‌شود.

 

از نقاط قوت داستان شخصیت­‌پردازی آن است. شخصیت­‌های اصلی داستان دو پسر نوجوان هستند: یکی پرشور، سمج، اهل مخاطره و باهوش، دیگری محتاط­ ولی ماجراجو و کنجکاو. بازیگوشی­‌های این دو نوجوان، تلاش­‌ها و خلاقیت­‌هایی که برای احقاق حقوقشان می­‌کنند خواننده را به دنیای نوجوانی می­‌برد. شخصیت­‌های دیگر داستان نیز، همچون «ننه کردی» که پیرزنی بسیار زیرک، دلسوز و مهربان است به جذاب بودن داستان برای نوجوانان کمک کرده است. در انتها زمانی قهرمانان داستان برای اولین بار با رضاشاه روبرو می­‌شوند شخصیت شاه نیز به خوبی به تصویر کشیده می­‌شود.

بدبینی، بی­‌احترامی و فحاشی رضاشاه که در خلال داستان به آن پرداخته شده است، یکی از دلایلی است که باعث می‌­شود تنها پشتوانه حکومت او بیگانگان خصوصاً انگلیسی‌­ها باشد که در آخر نیز برای فرار و حفظ امنیتش متوسل به همان انگلیس می­‌شود.

این خوی رضاشاه ­تنها محدود به فضای سیاسی کشور نمی­‌ماند و به کل دستگاه حکومتی و حتی جامعه نیز سرایت می­‌کند. بی­‌پشتوانگی حکومت و پوشالی بودن قدرت زمانی بروز می­‌کند که نیروهای متفقین در جنگ جهانی دوم وارد پایتخت می­‌شوند و ارتشی که رضاشاه بسیار به آن امید بسته بود، بدون هیچ مقاومتی از هم می­‌پاشد. همانطور که در داستان به آن اشاره شده است، چوب این ناامنی را هم مردم و محرومین می­‌خوردند و سودش را انگلیسی­‌ها می­‌برند.

و در آخر؛ رمان «باغ خرمالو» تصویری است از زورگویی­‌ها و قدرت­‌طلبی شاه و اطرفیانش و سست بودن پایه­‌های حکومت پهلوی. نویسنده در عین نشان دادن مسائل دردناک تاریخ کشورمان توانسته است فضای طنز و جذابیت داستان را برای نوجوانان حفظ کند. این رمان می­‌تواند در نقش یک معلم تاریخ، بگونه­‌ای آن را آموزش دهد که نوجوان تاریخ را حس کند و از خواندن آن لذت ببرد.

انتهای پیام/

 

گفتگوی منتشر نشده با مرحوم دکتر سیدعلی اصغر خبره زاده

گفتگوی منتشر نشده با مرحوم دکتر سید علی اصغر خبره زاده؛

دکتر سیدعلی اصغر خبره زاده یکی از بهترین مترجمین ایران معاصر و مسلط به زبان های عربی و فرانسه بود.وی از سال1334تا به هنگام بازنشستگی در سال1358در دانشکده زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران تدریس کرد. سال1349از طرف سازمان یونسکو برای پیگیری امر سواد آموزی در ماداگاسکار مامور شد.برخی آثار تالیفی وی که جزو متون معتبر آموزشی در دانشکده های زبان و ادبیات فارسی به حساب می آید عبارتند از؛نثر فارسی در آینه تاریخ 3جلد،دست در دست هم 3جلد،گزیده ادب فارسی2جلد،جدال نور و ظلمت،سخن و اندیشه،ادب و اندیشه و نیز رساله دکتری با عنوان آئین نامه های  فتوت و جوانمردی.

آثار ترجمه؛دکتر ژیواگو اثر بوریس پاسترناک،جن زدگان اثر داستایوفسکی،زن سی ساله اثر انوره دوبالزاک،ناپلئون اثر استاندل،جان آزاد و ژان کریستف اثر رومن رولان،ظلمت در نیمروز و  هیچ و همه  اثر آرتور کستلر،بیگانه اثر آلبر کامو،شهر آفتاب اثر امیل زولا،شهر بی ترحم اثر مانفرد گریگور،دانتون و زندگی اثر تولستوی،تسخیر شدگان و همیشه شوهر اثر داستایوفسکی،راهبه اثر دیده رو.

دکتر خبره زاده را بواسطه برخی آثارش شناختم و حس همشهری گری مرا ترغیب کرد که  به دیدارش بروم. این مصاحبه صبح دوشنبه هفتم تیرماه1387در منزل مرحوم خبره زاده واقع در خیابان شریعتی  انجام گرفت.پیرمرد موقع خداحافظی چنان دستم را سخت فشرد و محکم «یاحق» گفت تو گویی هرگز از میان ما نخواهد رفت.علی اصغر خبره زاده  سرانجام در غروب28بهمن1387بدرود حیات گفت.یادش گرامی

 

هادی حکیمیان

 

ح؛آقای دکتر اگر موافق باشید ابتدا از پیشینه خانوادگی جنابعالی شروع کنیم؟

خبره زاده؛

من سیدعلی اصغر فرزند سیدحسن سال1302در یزد به دنیا آمدم.مادرم از خانواده مدرسی های یزد بود.این مدرسی ها خیلی بودند،پس برای اینکه از هم متمایز باشند دنبال فامیلی پسوند هم داشتند؛مدرسی روحانی،مدرسی قوامی،مدرسی وامق و....جد مادری من آسید محسن قوام الحکماء پزشک خوب و قابلی بود.تحصیل کرده بود و آن زمان فرانسه می دانست.در محله گبرها خانه داشت،بیشتر زرتشتی ها مشتری او بودند،مریض که می شدند پهلوی او می رفتند و خیلی بهش اعتقاد داشتند.فامیل مدرسی معتقد بود که اگر پسری دارد می خواهد داماد کند زنش حتما باید سید باشد.همین طور اگر دختر هم می خواستند شوهر بدهند داماد حتما باید سید باشد.بنابراین بیشتر توی فامیل ازدواج می کردند؛دختر عمو پسر عمو،دخترخاله پسر خاله به این ترتیب .....گویا برای مادر من دیگر سیدی توی فامیل نمانده بود که پدرش او را عروس کند.جد مادری من در ضمن باغی هم توی طزرجان(روستایی در دامنه های شیرکوه)داشت.آن زمان همه پولدارهایی که دستشان به دهانشان می رسید یک باغ هم در طزرجان می خریدند و بستگی داشت به ثروت شان،بعضی حتی قنات اختصاصی برای باغشان درست می کردند.یکی از ساختمان های قشنگی که هنوز هم هست که بایست جزو آثار تاریخی باشد،باغ اون حاجعلی کرمانی است در طزرجان که باغ خیلی قشنگیه و ساختمان خیلی خوبی دارد به سبک سنتی و با گچ بری های خیلی زیبا.بله حالا حاشیه رفتیم،جد مادری من رفت طزرجان یک باغ خرید و آنجا تو طزرجان هم یک آقایی بود که بهش می گفتند آسیدحسین خُبره؛یعنی اگر توی طزرجان کسی می خواست ملک و املاکی بخرد،بفروشد یا اجاره کند او بایستی قیمت بگذارد و به اصطلاح خبره این کار بود.حالا اتفاقا خانه این آسیدحسین خبره نزدیک باغی بود که جد مادری من خریده بود و شاید هم خود این آسیدحسین خبره باغ را برای او خریده بود.آسیدحسین خبره چند تا پسر داشت که پسر بزرگش را بهش می گفتند آقاحسن و این لفظ آقا را همه جا قبل اسمش داشت،چون تنها کسی بود که توی ده باسواد بود،می توانست کتاب بخواند،حافظ بخواند.من خودم یادم است بچه که بودم،شب های زمستان توی ده خیلی دراز بود،خوب دهاتی ها هم توی زمستان بیکار بودند،همه می آمدند خانه ما و پدرم برای آنها کتاب نسیم الشمال که تازه آمده بود می خواند.در هر صورت این خانواده پدری من هم سید بودند،بعد جد مادری من پیش خودش حساب کرده بود که این آقاحسن که جوانی هست،بر و رویی دارد،سید هست و سواد هم دارد،پس خوبه دخترم را بدهم به این.تا اینکه جد پدری من بالاخره قبول کرد و این ازدواج پا گرفت.یعنی برنامه جد مادری من این بود که پدرم را بیاره شهر،داروخانه باز کند و او را هم بگذارد ور دست خودش،چون توی طزرجان که نمی شد زندگی کرد خیلی سخت بود.البته من که دنیا آمدم پدربزرگ مادری فوت کرد و این برنامه هایی که داشت دیگر عملی نشد.من که دنیا آمدم چند سالی توی طزرجان بودیم،البته به شهر می آمدیم،می رفتیم و تابستان هم که تمام فامیل می آمدند آنجا.تا اینکه بالاخره کلاس چهارم ابتدایی بودم که پدرم در طزرجان حصبه گرفت،بعد پایش قانقاریا شد.خبر رسید به یزد و بالاخره فامیل ها پدرم را آوردند به یزد که مریض خانه ای نبود به جز مریض خانه انگلیسی ها که آن هم یک خرابه ای بود آن وقت با چند تا اتاق.پدرم را آنجا خواباندند و بالاخره در اثر قانقاریا فوت کرد.من حدودا ده سالم بود،یک خواهر و برادر کوچکتر هم داشتم.خوب قاعدتا پدربزرگ پدری که زنده بود او باید مخارج ما را بدهد،او هم آنقدری نداشت همه مخارج ما را در یزد تقبل کند،گفت اینها را بفرستید طزرجان همین جا من ازشان نگهداری می کنم.ولی خانواده مادری می خواستند ما درس بخوانیم.چون همه مدرسی ها درس می خواندند؛بیشتر درس طلبگی بود ولی خوب درس های دیگر هم بود.خوب ما آمدیم یزد تو خانواده پدربزرگ مادری که خودش فوت شده بود اما مادربزرگ زنده بود و او خانواده را اداره می کرد.

ح؛حالا چی شد که آمدید تهران؟

خبره زاده؛

یک دایی  داشتم به اسم سیدعلی مدرسی قوامی که توی مدارس جدید معلم شده بود.تصدیق ششم ابتدایی را گرفتم و بعد کلاس هفتم را تو دبیرستان ایرانشهر بودم که دایی تصمیم گرفت بیاید تهران چون یک عده مدرسی ها یعنی پسر عموهاش اینها همه تهران بودند..

حدودا سال1316 بود که آمدیم تهران و رفتم کلاس هشتم.توی دبیرستان پهلوی که بودیم ما را با لباس های متحدالشکل و شلوار کوتاه آورده بودند تو میدان جلالیه که رضاشاه ضمن سان دیدن از قشون،از محصل های دبستانی و دبیرستان های تهران هم سان می دید.توی دبیرستان پهلوی کلاس هشتم و نهم را خواندم.همان موقع تازه دانشسرای مقدماتی باز شده بود و دائی ام گفت بهتره بروی دانشسرای مقدماتی.من که نمی دانستم ولی خوب دانشسرای مقدماتی گویا شهرت خوبی نداشت.می گفتند این دانشسرا مال بچه یتیم هاست و کسانیکه نمی توانند دانشسراهای دیگر بروند،اینجا شبانه روزی است خرجی شان را می دهند و خوب دایی هم می خواست از شر ما خلاص شود دیگر.ما رفتیم دانشسرای مقدماتی که تازه توسط علی اصغر حکمت افتتاح شده بود؛ساختمان خیلی قشنگ و بهترین معلم ها را داشت.زمین وسیع،سالن مدرن ورزشی و همه چیزش روبراه بود.دانشسرای مقدماتی آئین نامه ای داشت که طبق آن شاگرد اول و دوم می توانستند به خرج دولت دانشسرای عالی را بخوانند.خوب من شاگرد اول شدم و رفتم دانشسرای عالی که محل کلاس هایش تو همان شبانه روزی دانشسرای مقدماتی بود.من رشته ادبیات را انتخاب کردم که البته چندان ذوقی در آن نداشتم.

ح؛پس با این حساب چرا رفتید رشته ادبیات؟

خبره زاده؛

  علتش این بود که معلم خوبی داشتیم به نام میرزا علی محمد عامری که مرد باسوادی بود،بیروت درس خوانده بود،عربی و فرانسه می دانست،اهل مطالعه و کتاب خوان بود.هر کتاب خوبی که در آنزمان چاپ می شد به تعداد دانش آموزها برای کتابخانه دانشسرای مقدماتی می خرید و می داد بخوانیم.مثلا تجارب السلف که حالا شماها در متون تاریخی می خوانید.آنزمان محمدعلی فروغی دست به کار تصحیح بوستان و گلستان شده بود،این کتاب های او هم تازه در آمده بود که این آقای عامری اینها را می خرید و به ما می داد.ما هم همه کتاب را که نه،یک بخش هایی را می خواندیم و خلاصه شیفته ادبیات شدیم.بعد که رفتم دانشسرای عالی،خوب من تو دانشسرای مقدماتی یازده کلاس خوانده بودم،پس یک کلاس کم داشتم،برای این یک سال باید یک کلاس مخصوص را می گذراندیم و بعد وارد کلاس های دانشسرای عالی می شدیم.کلاس مخصوص هم دو تا بود،یکی ادبی،یکی هم علمی که من رفتم کلاس مخصوص ادبی.همان زمان یک روز همین آقای عامری که ابتدا مرا با ادبیات مانوس کرده بود توی خیابان دیدم و گفت خوب تو چه رشته ای انتخاب کردی؟گفتم ادبی.او هم گفت بی خود رفتی ادبی تو باید می رفتی رشته علمی.اما دیگر کار از کار گذشته بود و ما رفتیم رشته ادبی و دانشسرای عالی را طی کردیم.دانشسرای عالی هم تازه چند سالی می شد که راه افتاده بود،ما با زرین کوب و اینها هم دوره بودیم.از طرفی خانلری،ذبیح الله صفا،خطیبی و اینها فارغ التحصیل دوره اول دکتری بودند که آنجا تدریس می کردند.به علاوه بدیع الزمان فروزانفر،فاضل تونی،سیدکاظم عصار،محمد مقدم،جلال الدین همایی،علی اصغر حکمت،صدیق اعلم،ملک الشعرای بهار و....اینها همه اساتید ما در دانشسرای عالی بودند و آنجا هم چون داوطلب رشته ادبی کم بود،برای اینکه دانشجو داشته باشند و در ضمن برای رفع کمبود استاد و دکتری،قانونی گذرانده بودند که هر کس دوره لیسانس شاگرد اول و دوم شد می تواند دوره دکتری را بدون آزمون بگذراند.که من اینجا هم شاگرد اول شدم و دکتری را بدون آزمون خواندم،حتی رساله هم انتخاب کردم،مقداری هم نوشتم اما خوب بعد افتادم تو سیاست،آشنایی با جلال آل احمد و حزب توده.با جلال توی دانشکده ادبیات آشنا شدم.جلال دبیرستان های آزاد رفته بود اما آمده بود رشته ادبی تو دانشسرای عالی.آنزمان محل دانشسرای عالی در بهارستان بود،از روی دانشسرای عالی فرانسه الگوبرداری شده و مطرح ترین مرکز علمی کشور بود،دانشکده طب،فنی و...هم هنوز کم کم داشت شکل می گرفت.

ح؛این طوری که معلومه  باعث و بانی کشیده شدن شما به سیاست جلال بوده؟

خبره زاده؛

نه، فعالیت های سیاسی من از سالهای 22و1321 شروع شد.من قبل آشنایی با جلال با حزب توده آشنا بودم.یعنی زمینه داشتم چون با خسرو روزبه آشنا بودم و ماجرایش هم این بود که یک هم شاگردی داشتیم به نام خانم ثقفی که بعدا دکترا گرفت و استاد دانشگاه های آذربایجان شوروی شد.
این ها یک عده ای بودند که البته گویا ارتش آنها را شناسایی کرده بود و می دانست گرایش سیاسی دارند اما خوب هنوز کاری نکرده بودند.به هر حال اینها یک جمعی داشتند و توی خانه ای با هم زندگی می کردند.همین خانم ثقفی بود با شوهرش،سروان حاتمی که بعدها در واقعه آذربایجان و جریان پیشه وری به شوروی رفت،خسرو روزبه بود که البته نرفت اینجا ماند و اعدام شد.یک سروان دیگر هم بود که می گویند او اسم همه توده ای ها را لو داد که البته حالا اسمش یادم نیست.این خانم ثقفی رشته ادبیات می خواند،در دانشسرای عالی هم شاگردی ما بود،دو تا بچه داشت،گرفتار خانه و زندگی که اغلب غایب بود.نمی رسید سر کلاس بیاید.بعد هم که می خواست امتحان بدهد دنبال یک کسی می گشت که به او درس بدهد.یک دکتری بود به نام مدرس رضوی که استاد عربی بود،به او نمره نداده بود و گفته بود این درس را باید دوباره بخوانی.این خانم ثقفی هم رفته بود از وزارت آموزش و پرورش پرس و جو کرده بود آدرس دکتر مدرسی را می خواست.از قضا اسم دایی من هم دکتر مدرسی بود.آنها هم آدرسش را به خانم ثقفی داده بودند.دایی من سیدعلی محمد مدرسی دکتر طب بود،در بازارچه نایب السلطنه مطب داشت.در ضمن در استخدام آموزش و پرورش بود و لابراتوار مدرسه دارالفنون را هم اداره می کرد.خلاصه من توی خانه نشسته بودم،تابستان گرما و بیکار،دیدم یکی در می زند.رفتم دم در دیدم همین خانم ثقفی هست که من فقط سر کلاس می شناختمش،من را که دید تعجب کرد.گفت اینجا منزل مدرسی است.گفتم بله.گفت من آمدم وقت بگیرم که پیش ایشان درس بخوانم.گفتم اشتباه به شما آدرس دادند،ایشان دکتر مدرسی،دکتر طب هست،دکتر ادبیات نیست.به هر حال خانم ثقفی چون من را می شناخت خیلی خوشحال شد و گفت حالا اگر شما قبول می کنید من این درس را پیش شما بخوانم.چون توی کلاس مرا می دید که جزو شاگردهای مرتب و منظم بودم،دائم جزوه می نوشتم،اغلب شاگردها جزوه نمی نوشتند اصلا به این کارها اعتنایی نداشتند.خلاصه من قبول کردم و بنا شد بروم منزل خانم ثقفی؛خانه اش هم تو محله آذربایجان بود که تازه داشت درست می شد،تک و توک خانه ساخته بودند و تقریبا یک جای دور افتاده و ارزان قیمتی بود.رفتم و دیدم که بله یک جمعی آنجا با هم زندگی می کنند.خسرو روزبه بود،سروان حاتمی و...بعد هم شب که می شد رختخواب می انداختند و وسط اتاق می خوابیدند.
خوب من چند جلسه رفتم با او کار کردم و آنجا دیگر با افکار و برنامه های حزب توده آشنا شدم،البته خودشان هم تبلیغ می کردند.اتفاقا یک نفر به اسم محمد یا مرتضی مشایخی که بعدها رئیس دانشسرای عالی شد آنجا بود،ولی او عضو حزب ایران بود.یک دکتر هدایتی هم بود که عضو حزب ایران بود و با اینها قاطی شده بود ولی آنها خانه شان جدا بود.حالا بر اثر تبلیغات اینها من زمینه ذهنی داشتم،بعد هم که با جلال آل احمد آشنا شدم و همین کافی بود که کشیده شوم طرف سیاست.البته برای عضویت در حزب باید یکی از اعضای برجسته حزب معرف شما باشد که خود روزبه مرا معرفی و ضمانت کرد.ولی خوب نه جلال فرصت کرد رساله بنویسد نه من.چون دائم تو کار سیاست بودیم.                                                                                                                                                                          ح؛گویا بیگانه را توی همین دوران ترجمه کردید؟                                خبره زاده؛                                                                                از حزب توده که  انشعاب کردیم همراه آل احمد و خلیل ملکی رفتیم حزب زحمت کشان اما چون مظفر بقایی وسط راه ضد مصدق شد از او جدا شدیم و رفتیم نیروی سوم را تشکیل دادیم.در سال1327بعد از ترور شاه در دانشگاه تهران و با ممنوعیت فعالیت های حزبی من تبعید شدم به زابل.همان موقع هم بود که جلال کتاب کامو را به من داد و گفت حالا که داری میری این را ترجمه کن.البته از زابل خاطرات خوشی دارم.زابل برق نبود،چراغ فانوس آویزان می کردند توی خیابان ها،البته خیابانی که نبود،یک خیابان داشت و یک چهار راه به نام چهار راه چه کنم؟همه کارمندهای تهرانی بیکار و بی بار جمع می شدند آنجا و معروف شده بود به چهار راه چه کنم؟
تو همان اوضاع من رفتم یک اقدام خوبی انجام دادم توی زابل.با چراغ توری و این وسایل توی شب نمایش رستم و سهراب را بردم روی صحنه.
به علاوه یک پادگان سواره ارتش هم آنجا بود و من خوب بیکار بودم و از سوارکاری هم خوشم می آمد،برای همین شروع کردم با افسرهای جزء دوست شدم تا کم کم با رئیس پادگان هم آشنا شدم که ما را دعوت کرد به خانه و آنجا تنها بود.بعد که برگشتم تهران یک روز یک قالی داشتم می خواستم بفروشم،یکی از آشناها گفت من آدم امینی برای این کار سراغ دارم.ما را معرفی کرد برای فروش فرش که رفتیم و دیدیم بله همان رئیس پادگان سواره زابل هست که گفت بله اسم ما هم جزو توده ای ها در آمد و اخراج شدیم.حالا نگو آنجا توی زابل بهش سپرده بودند مواظب من باشد اما خبر نداشتند که خودش هم توده ای است.

ح؛ به غیر از  نیروی سوم دیگه چه فعالیت هایی داشتید؟

خبره زاده؛                                                                             اینجا توی تهران گفتم که ما از حزب توده انشعاب کرده بودیم و دائم درگیر مسائل انشعاب بودیم اما من دیدم که خوب باید یک کاری کرد.آن زمان یک جامعه لیسانسیه ها بود که از ابتدا دکتر خانلری و دیگران تاسیس کرده بودند،بعد هم هر کدام رفته بودند دنبال کارشان و کسی نبود برای اداره آن جز محمد درخشش که تاریخ خوانده بود ،شور سیاست داشت،دائم با لیسانسیه ها از جمله خود من تماس می گرفت،همه را ترغیب می کرد که جمع شوند برای تشکیل مجدد جامعه؛که بالاخره رفتیم و جامعه لیسانسیه ها دوباره احیا شد.درخشش رئیس شد و هفت نفر هم عضو هیئت مدیره بودند.حالا توده ای ها هم تو جامعه لیسانسیه ها زیاد بودند که می خواستندجامعه را تصرف کنند و درخشش را بکشند طرف خودشان.من هم که دیدم ما از سیاست کناره گرفتیم،ما فکر می کردیم حالا اگر شوروی از ما حمایت نکند،بدگویی هم نمی کند چون ما همچنان مرام مارکسیسم را داشتیم اما می گفتیم که باید مستقل باشیم،نباید دستور بگیریم،در صورتی که حزب توده آب خوردنش هم از شوروی دستور می گرفت.توده ای ها می خواستند جامعه لیسانسیه ها را ارگان حزب توده بکنند.درخشش هم مخالف حزب توده بود،با او صحبت کردم،خلاصه ما عده ای دور درخشش را گرفتیم؛باشگاه مهرگان را تشکیل دادیم،روزنامه مهرگان را منتشر کردیم و دکتر فردید را هم ما تو باشگاه مهرگان مطرح کردیم.او را دعوت می کردیم که با دکتر هشترودی مناظره می کردند.فردید طرفدار فلسفه هایدگر بود و هشترودی هم مخالف اینها،بحث می کردند،فردید بیشتر از حافظ شعر می خواند و یک بار هم از دست هشترودی گریه افتاد.بیچاره فردید نه نطق خوبی داشت نه اینکه قلمش قوی  بود برای همین هم همه آزارش می دادند.یک بار هم دعوتش کردم که با زرین کوب،سیمین دانشور و جلال آمدند خانه ما.بعد شام هم همگی با ماشین آل احمد رفتند که گویا توی راه فردید و آل احمد دعوایشان شده بود،جلال ماشین را نگه می دارد و فردید را پرت می کند بیرون که می گفتند عینک فردید هم همان شب تو دعوا شکسته بود.                                                                                                                                    ح؛اگه موافق  باشید برگردیم به موضوع باشگاه مهرگان؟

خبره زاده؛

بله  ما تو باشگاه مهرگان بودیم تا وقتی که نفت ملی شد،حزب توده اعلانیه داد که ما فقط از ملی شدن نفت جنوب حمایت می کنیم و به این ترتیب نفت شمال را استثناء کردند.از طرفی توده ای ها دائم به درخشش فشار می آوردند که تو هم باید اعلانیه را امضا کنی.اما خوب جلال آمد،خلیل ملکی آمد،او را دوره کردیم و درخشش تقریبا دست انشعابیون بود و خلاصه مانع شدیم از اینکه اعلانیه را امضا کند و برود طرف حزب توده،چون خود درخشش مرام آنچنانی نداشت فقط می خواست رئیس باشد اما تنه اش که به تنه ما خورد او هم صاحب مرام شد و ضد توده ای.

توده ای ها در دانشسرای عالی و جامعه لیسانسیه ها زیاد بودند و چون تشکیلاتی بودند در جلسات انتخاب هیئت مدیره هم می آمدند.هیئت مدیره هم حالا یادم نیست که هر سال یا شاید هم چند سال یک بار باید تجدید می شد.یک بار که می خواست تجدید شود همین زمان بود که درخشش اعلانیه توده ای ها را امضا نکرده بود.توده ای ها از او کینه به دل داشتند و می خواستند او را از ریاست جامعه بردارند.حالا ما بی خبر بودیم در خانه درخشش مشغول ردیف کردن برنامه ها بودیم و نطق انتخاباتی درخشش را تهیه می کردیم،غافل از اینکه توده ای ها بسیج کردند.حتی کارگرهای راه آهن را آورده بودند.ما بی خبر آمدیم توی دانشسرای عالی و دیدیم عجب جمعیتی.حالا ما این قدر لیسانسیه نداریم و خوب بعضی قیافه ها هم معلوم بود که کارگرند.فهمیدیم که توده ای اند و می خواهند جامعه را دست بگیرند یا لااقل نگذارند انتخابات شود چون در اساس نامه جامعه آمده بود که اگر به هر دلیل انتخابات نشد آن هیئت مدیره قبلی برکنارند تا اینکه انتخابات جدید بشود.توده ای ها می دانستند که نمی توانند جلسه تشکیل بدهند و انتخبات برگزار کنند پس هدفشان این بود که نگذارند جلسه تشکیل شود.دانشسرای عالی یک کتابخانه داشت و بالای آن سالن بزرگی بود که همیشه انتخابات جامعه آنجا انجام می شد.توده ای ها قبلا آمده بودند همه پله هایی که می رفت طبقه دوم را اشغال کرده بودند و نمی گذاشتند کسی برود بالا.حتی ما که می رفتیم فحش می دادند،سقلمه می زدند،اوضاع خیلی وخیم بود.کسی هم نبود که طرفداری ما را بکند.یک محمدهادی شفیعی ها بود که قزوینی بود،حالا عضو حزب توده هم نبود اما خوب طرفدار بود و او هم دائم عکس می گرفت که جلال زد زیر دوربینش که پرت شد اون طرف.خلاصه به درخشش گفتیم فایده نداره اینجا بمانیم و تصمیم گرفتیم برویم چون تا زمانیکه هیئت مدیره قبلی نیاید و گزارش ندهد نمی توانند کاری بکنند.من و چند نفر دیگر رفتیم خانه درخشش و او هم خیلی ناراحت بود چون من بودم که دائم تشویقش می کردم که اعلانیه مربوط به نفت جنوب را امضا نکن.درخشش گفت همه اش زیر سر تو است اگر من اعلانیه را امضا کرده بودم دوباره رئیس جامعه بودم.خوب او فقط می خواست رئیس جامعه باشد.هرچند که خلیل ملکی عضو جامعه بود و نفس ملکی به او خورده بود و گاهی هم از ملکی راهنمایی می گرفت اما به هر حال مرام چندانی نداشت.من گفتم حالا فقط یک کار می توانی بکنی،حالا که توده ای ها رفتند از جنوب شهر کارگر آوردند حالا دیگر بحث شرافت و حق و اینها مطرح نیست،از طرفی درخشش هم با تمام روزنامه ها و مدیران آنها آشنا بود،آنها هم اغلب ضد توده ای و می دانستند که درخشش مقابل توده ای ها ایستاده،پس به درخشش گفتم بردار آگهی کن برای روزنامه ها که جلسه انتخابات با حضور ششصد هفتصد نفر لیسانسیه برگزار شد و این افراد یعنی همان هیئت مدیره قبلی هم انتخاب شدند که درخشش ناراحت شد و گفت چطور؟یعنی دروغ بگویم؟آبروی من می رود.ما که انتخاباتی نکردیم،توده ای ها مرا هو می کنند.گفتم چاره دیگه ای نداری،وقتی که تو این را آگهی کنی هرچه هم آنها داد و فریاد کنند به جایی نمی رسد،این دفعه تو دوباره تثبیت می شوی و بعد ما برنامه و مقدمات را طور دیگری جور می کنیم که با آنها برخورد کنیم اما درخشش همچنان دو دل بود و نمی توانست تصمیم بگیرد پس بهش گفتم برویم پیش خلیل ملکی،قبول کرد و رفتیم پیش ملکی، ماجرا را تعریف کردیم و گفتم من این پیشنهاد را دادم که ملکی هم گفت فلانی درست گفته،در مقابل توده ای باید مثل خود او عمل کرد.خلاصه فردا که روزنامه ها در آمد،توده ای ها شاخ در آوردند،هرچه هم داد و فریاد کردند که بابا اصلا جلسه ای تشکیل نشده،انتخاباتی نبوده،کسی حرفشان را گوش نکرد.جامعه باقی ماند و درخشش هم رئیس ماند تا بعد که به وکالت و وزارت هم رسید
بعد از کودتا درخشش می گفت من اگر وکیل شوم چون در دولت کودتاست بدنام می شوم اما من گفتم نه تو می توانی در وکالتت خودت را خوشنام کنی.آن هم با نطق های ضد نفت که فقط درخشش انجام داد.البته متن نطق هایش را خلیل ملکی و سیدکاظم حسیبی که هنوز مخفی بود می نوشتند،شب ها هم می آمد خانه ما نزدیک پل چوبی آنها را تایپ می کردیم و درخشش هم برای اینکه بتواند نوبت بگیرد و نطق پیش از دستور ایراد بکند شب را می رفت تو مجلس شورای ملی می خوابید.آن زمان وکلا حق داشتند یک نفر را برای انجام کارهایشان در داخل و خارج مجلس معرفی کنند که من هم به عنوان نماینده درخشش می رفتم و می آمدم و شب ها که در مجلس بود متن نطق ها را برایش می بردم.البته گویا درخشش از قبل با شاه هماهنگ کرده بود که به عنوان مخالف صحبت کند چون همه که نمی توانستند موافق صحبت کنند،بالاخره یک نفر هم باید با قرارداد کنسرسیوم مخالفت می کرد و مثل اینکه شاه گفته بود به شرطی که من قبلش متن نطق هایت را ببینم.البته بعد رابطه من با درخشش به هم خورد و حتی علیه اش اعلانیه هم دادم چون او مدام می گفت تو بودی که مرا تشویق می کردی برای نطق ضد نفت و حالا دیگر برای دوره بعد نمی گذارند من وکیل بشوم.                       پایان